Parallel English: 01, 02, 03,      Parallel Iran-style: 01, 02, 03               
This page contains a text with accompanying audio recordings and vocabulary flashcards.
The Pen
A short-story from Afghanistan written in Dari
      <<Previous Part       Part 3
Text & Translation The Pen by `Azam Rahnaward Zaryab قلم از اعظم رهنورد زریاب
   

AUDIO

Learn the VOCABULARY for Part 3 See this story converted to Iran-style Persian
   
21 For ten days, he didn't come to work.  After ten days when he returned, his colleagues saw that he was completely tired and depleted.  He asked after the health of his colleagues with that same humility as in the past.  But his colleagues found that SharafAdDin was burning in the fire of fever.  He sat down at his desk.  He took out his papers cautiously.  He took up the pen that his colleagues had given him as a gift.  He bent his head over his papers and began writing.  His colleagues smiled at each other.  That is to say, it was okay, everything turned out okay.  SharafAdDin's head was bent and he kept on writing.   Suddenly, he lifted his head.  He summoned the office assistant and asked:
- Have you seen my pen?
ده روز سر کارش نیامد.  پس از ده روز که برگشت، همکارانش دیدند که سخت تکیده و وامانده شده است.  با همان فروتنی گذشته با همکارانش احوال‌پرسی کرد.  و همکارانش دریافتند که شرف الدین در آتش تب می‌سوزد.  پشت میزش نشست.  کاغذهایش را با احتیاط بیرون کشید.  قلمی را که همکارانش به او بخشیده بودند، برآورد.  سرش روی کاغذهایش خمید و شروع کرد به نوشتن.  همکارانش به همدیگر لبخند زدند.  یعنی که خوب شد همه چیز به خیر گذشت.  سر شرف الدین خمیده بود و همچنان می‌نوشت.  ناگهان سر بلند کرد.  پیادهٔ دفتر را خواست و پرسید:
- تو قلم مرا ندیده‌ای؟
22 The office assistant look this way and that way and said:
- No, I haven't seen your pen.
His colleagues started looking with surprise at SharafAdDin.  And he with a very serious tone asked them:
- You ... honestly tell [me],  "You haven't seen my pen?"
Everyone answered:
- What do we want with your pen?
پیاده این سو و آن سو نگریست و گفت:
- نی، من قلم شما را ندیده‌ام.
همکارانش با شگفتی شرف الدین را نگریستن گرفتند.  و او با لحن بسیار جدّی از آنان پرسید:
- شما ...صادقانه بگویید که قلم مرا ندیده‌اید؟
همه جواب دادند:
- ما با قلم تو چه کار داریم؟
23 SharafAdDin, in a state where the heat of fever could be seen (read)  in his eyes, said:
- Then what happened to my pen?
شرف الدین در حالی که گرمای تب در چشم‌هایش خوانده می‌شد، گفت:
- پس قلم من چی شد؟
24 His colleagues remained silent and he shouted:
- I know you were jealous of the writings I used to write! Then, to the bewilderment of his colleagues he slowly/quietly added:
- This is injustice, you know.  What sin have my children committed?
One of his colleagues asked:
- What do you mean?
SharafAdDin said:
- The pen, I mean my pen!
His colleagues all said:
- We swear that we haven't seen your pen.
همکارانش ساکت ماندند و او فریاد زد:
- میدانم که شما به مکتوب‌هایی که من می‌نوشتم، رشک می‌بردید!  بعد، در میان حیرت همکارانش آهسته افزود:
- آخر این ظلم است.  طفل‌های من چه گناهی کرده‌اند؟
یکی از همکارانش پرسید:
- منظورت چیست؟
شرف الدین گفت:
- قلم، قلمم را می‌گویم!
همکارانش همه گفتند:
- قسم می‌خوریم که قلمت را ندیده‌ایم.
25 Suddenly SharafAdDin started laughing and burst out in loud laughter. In this state, he said:
- What times! What times!
And he threw the pen which his colleagues had given him hard on the ground.  The pen broke into bits.  SharafAdDin shouted:
- May this pen be broken!
Then, as if a line of poetry should be added to this utterance, he said:
- May the gate of the daily bread of my children be shut!
Again he burst out in loud laughter and added:
- And may the respect of my clients be over!
 
ناگهان شرف الدین به خنده درآمد و قهقه‌یی را سر داد.  در این حال گفت:
- چه روزگاری، چه روزگاری!
و قلمی را که همکارانش به او داده بودند سخت بر زمین کوفت.  قلم ریزه ریزه شد.  شرف الدین فریاد زد:
- شکسته باد این قلم!
بعد، مثل آنکه مصراعی بر این گفته‌اش افزوده باشد، گفت:
- بسته باد دروازهٔ روزی طفلان من!
باز هم قهقه‌ای را سر داد و افزود:
- و تمام باد احترام مراجعین من!
26 He put his head on his desk and started crying.  His colleagues got up to console him.  But suddenly SharafAdDin stood up and said:
- You don't think the boss himself might have taken my pen?
Everyone remained uncomfortably quiet and SharafAdDin went out of the room.  A moment later, a commotion arose from the boss' office.  Then silenced reigned.
سرش را روی میز گذاشت و بنای گریستن را گرفت.  همکارانش برخاستند که دلاسایش کنند.  اما ناگهان شرف الدین ایستاد و گفت:
- فکر نمی‌کنید که شخص مدیر قلمم را گرفته باشد؟
همه با ناراحتی خاموش ماندند و شرف الدین از اتاق برآمد.  یک لحظه بعد سر و صدایی از دفتر مدیر برخاست.  بعد خاموشی حکمفرما شد.
27 The colleagues of SharafAdDin didn't see him anymore.  For a long time, his desk and chair remained vacant.  One day, a new official who had recently been hired sat down at SharafAdDin's desk.  He was tall and thin.  When he was about to start work, he took out his ball-point pen which was black.  He removed the cap.  He twisted the lower portion until the tip of the pen appeared.  The man looked at the pen a moment with admiration. همکاران شرف الدین دیگر او را ندیدند.  مدّت‌ها میز و چوکیش خالی بود.  یک روز مامور تازه‌یی که نو مقرر شده بود پشت میز شرف الدین نشست.  بلندقد و لاغراندام بود.  وقتی خواست شروع به کار کند، قلم خودرنگش را که سیاه بود، بیرون کشید.  سرش را باز کرد.  قسمت پایینش را تاب داد تا نوک قلم ظاهر شد.  مرد لختی با تحسین قلم را نگریست.
28 The colleagues of the office asked him:
- Is its tip of gold?
The new worker said:
- Yeah.
Then they further asked:
- Is its clasp also gold?
The worker answered:
- Yeah, it's pure gold!
The heads of the colleagues of the office bent and everyone snickered.
همکاران دفتر از او پرسیدند:
- نوکش طلاست؟
کارمند نو گفت:
- ها.
باز هم پرسیدند:
- گیرایش هم طلاست؟
کارمند جواب داد:
- ها، طلای ناب است!
سرهای همکاران دفتر خمید و همه پخ زدند.
 

      <<Previous Part       Part 3