Parallel English: 01, 02, 03,      Parallel Iran: 01, 02, 03                  
This page contains a text with accompanying audio recordings and vocabulary flashcards.
The Pen

A short-story from Afghanistan written in Dari

     Part 1      Next Part>>
Text & Translation The Pen by `Azam Rahnaward Zaryab قلم از اعظم رهنورد زریاب
   

AUDIO

Learn the VOCABULARY for Part 1 See this story converted to Iran-style Persian
   
1 The truth of it is that SharafAdDin liked his pen more than any other thing under this blue sky.  This pen was a normal ball-point pen.  Black with a gold-colored clasp.  Whenever at work it was needed, the lower part of the pen could be twisted until the tip of the pen which, like the clasp was gold-color, appeared (brought out its head).  SharafAdDin always boasted of his pen and would say that the clasp of the tip of his pen was pure gold. حقیقتش این است که شرف الدین در زیر این آسمان کبود قلمش را بیشتر از هر چیز دیگر دوست داشت.  این قلم یک قلم خودرنگ عادی بود.  سیاه با یک گیرای طلایی رنگ.  هنگام کار لازم بود قسمت زیرین قلم تاب داده شود تا نوک قلم که مثل گیرایش طلایی رنگ بود، سر درآورد.  شرف الدین همیشه به قلمش می‌نازید و می‌گفت که گیرای نوک قلمش طلای ناب است.
2 The picture that his colleagues had of him in their minds was the picture of a thin and short-statured man with pants and blue blazer which were big on his body and one cheap fur hat and gold-colored clasp of the pen which was seen on the upper portion of his left breast.  This golden clasp acquired more brilliance on the background of the blue shirt and drew the eye of the spectator towards itself. تصویری که همکارانش از او در ذهن داشتند، تصویر مرد لاغر و کوچک اندامی بود با پتلون و کرتی آبیرنگی که در تنش کلانی می‌کرد و یک کلاه قره قلی ارزان قیمت و گیرای طلایی رنگ قلمی که در قسمت بالایی سینه چپش دیده می‌شد.  این گیرای طلایی بر زمینهٔ آبیرنگ کرتی درخشش بیشتری می‌یافت و چشم بیننده را به سوی خودش می‌کشانید.
3 SharafAdDin felt his pen had magical powers and he'd developed the belief that if he regularly rose in rank, that if his writings met with the praise of the boss, that if the clients showed him respect, that if he and his family had bread on the table, these and many other things were thanks to this very pen. شرف الدین احساس می‌کرد که قلمش قدرت جادویی دارد و عقیده پیدا کرده بود که اگر منظم ترفیع می‌کند، که اگر مکتوب‌هایش با تحسین مدیر رو به رو می‌شود، که اگر مراجعین به او احترام می‌گذارند، که اگر خود و خانواده‌اش نانی به دست می‌آورند، اینها و خیلی از چیزهای دیگر از فیض همین قلم است.
4 In the morning when he would come to the office, he would ask after the health of his colleagues with much humility.  Then he would sit down at his desk.  He would open the drawer of his desk and cautiously take out his papers. صبح‌ها که به دفتر می‌آمد، با فروتنی بسیار با همکارانش احوال‌پرسی می‌کرد.  بعد، پشت میزش می‌نشست.  رَوَک میزش را باز می‌کرد و با احتیاط کاغذهایش را بیرون می‌آورد.
5 Then he picked up his pen.  He removed the cap.  He slowly twisted the bottom part so the golden-colored tip of the pen would appear.  For a moment, he looked at the shining metal with admiration and then bent his head over his papers.  And every time there was a break in work, he closed the cap of the pen with the same attentiveness and carefulness and put it in the upper pocket of his shirt. آن وقت قلمش را می‌گرفت.  سرش را باز می‌کرد.  قسمت پایینش را آهسته تاب می‌داد تا نوک طلایی رنگ قلم نمودار شود.  لختی فلز درخشان را با تحسین می‌نگریست و سپس سرش روی کاغذهایش خم می‌شد.  و هر گاه وقفه‌یی در کار پیش می‌آمد، با همان دقّت و احتیاط سر قلم را می‌بست و در جیب بالایی کرتیش می‌گذاشت.
6 His colleagues never asked him for his pen since they knew that SharafAdDin did not give his pen to anyone for even one minute.  Wherever he went, the golden clasp of his pen shone on his left breast.  He derived pleasure from this shine. As if it were a badge of honor. همکارانش هرگز قلمش را از او نمی‌خواستند، چون می‌دانستند که شرف الدین برای یک دقیقه هم قلمش را به کسی نمی‌دهد.  او هر جا که می‌رفت، گیرای طلایی قلمش بر سینهٔ چپش می‌درخشید.  او از این درحشش لذّت می‌برد.  انگار نشان افتخار بود.
7 It went on like this for long periods of time and finally one cold autumn day arrived.  It was one of those cold days when the wind also blew.  That day after work, SharafAdDin wanted to go see his brother who had returned from a trip.  All day long in the dark office he felt the cold terribly.  Same for his colleagues.  When quitting-time arrived, everyone left the office together.  SharafAdDin quickly said good-bye to his colleagues and set out in the direction of his brother's house.  When he got near his brother's house, he wanted to straighten himself out.  Suddenly his heart started to beat intensely and his legs became weak:  the golden clasp of his pen was not shining on his left breast. مدّت‌ها همین طور گذشت و سر انجام یک روز سرد خزانی فرا رسید.  از آن روزهای سردی که باد هم می‌وزید.  آن روز شرف الدین می‌خواست پس از ختم کار به دیدن برادرش برود که از سفری برگشته بود.  سراسر روز را در دفتر سایه رخ به سختی احساس سرما می‌کرد.  همکارانش هم همین طور.  ختم کار که فرا رسید، همه یک جا از دفتر برآمدند.  شرف الدین شتاب‌زده با همکارانش خدا حافظی کرد و به سوی خانهٔ برادرش به راه افتاد.  نزدیک خانهٔ برادرش که رسید، خواست سر و وضع خودش را مرتّب کند.  ناگهان قلبش به شدّت بنای تپیدن گرفت و پاهایش سستی کرد:  گیرای طلایی رنگ قلمش بر سینه چپش نمی‌درخشید.
8 He hurriedly searched all his pockets.  The beating of his heart increased.  His pen wasn't there.  He wanted to return to the office but he remembered that the office was already closed.  He quietly mumbled: 
- Perhaps I must have put it between the papers.
با عجله همه جیب‌هایش را جستجو کرد.  تپش قلبش فزونتر شد.  قلمش نبود.  خواست برگردد به دفتر، ولی به یاد آورد که دفتر دیگر بسته شده است.  آهسته زمزمه کرد:
- شاید لای کاغذها مانده باشمش.
9 He went in the direction of his brother's house.  His heart pressed with fear and agitation.  He couldn't stay there long.  His pen was before his eyes.  That clasp and golden-colored tip. رفت به سوی خانهٔ برادرش.  دلش را هراس و اضطرابی می‌فشرد.  نتوانست دیر آنجا بماند.  قلمش پیش چشمش بود.  آن گیرا و نوک طلایی رنگ.
10 Then it became night.  His children were sleeping.  When his wife saw SharafAdDin was upset, she asked:
- What happened?
He answered:
- The pen, I have lost my pen.
دیگر شب شده بود.  کودکانش خوابیده بودند.  زنش که ناراحتی شرف الدین را دید، پرسید:
- چی گپ شده؟
جواب داد:
- قلم، قلمم را گم کرده‌ام.
11 And he uttered this sentence such that you'd think he was speaking of the death of one near to him.
His wife asked:
- Where did you lose it?
He said:
- I don't know...maybe at the office.
و این جمله را چنان ادا کرد که انگار کسی از مرگ نزدیک خودش سخن گوید.
زنش پرسید:
- کجا گمش کردی؟
گفت:
- نمی‌دانم ... شاید در دفتر.
12 He didn't answer his wife's questions any further and went to bed hungry.  Until around midnight he rolled from one side to the other and his pen was before his eyes:
Black with golden clasp.  And this picture continued and found a way into his dreams.  In a dream, he saw his pen which had become very big.  As big as a tall plane tree and its golden clasp shone against a black background like a shooting star.
دیگر به سؤالات زنش جوابی نداد و گرسنه خوابید.  تا نیمه‌های شب از پهلویی به پهلویی می‌غلطید و قلمش پیش چشمش بود:
سیاه با گیرای طلایی.  و این تصویر ادامه پیدا کرد و در خوابش راه یافت.  در خواب قلمش را دید که خیلی بزرگ شده است.  به بلندی یک چنار بلند و گیرای طلایش بر زمینه سیاه چون شهاب ثاقبی می‌درخشید.

      Part 1      Next Part>>