The Hunter-Student |
|
|
|
|
|
Text & Translation |
The Hunter-Student, A Story from Kalile-o Demne, edited by
Mehdi Azar Yazdi |
شکارچیِ دانشآموز، از قصّههای کلیله و دمنه،
به کوشش مهدی آذریزدی |
|
|
AUDIO
|
Learn the VOCABULARY for Part 1 |
|
|
|
|
Once upon a time in ancient
times there was a hunter who sometimes would hunt wild
partridges and pigeons in the wilderness and other times
would fish at the side of the sea and from this work, he
made a living for himself, his wife and his children. |
روزی بود و روزگاری بود. در
زمان قدیم یک شکارچی بود که بعضی از روزها در بیابان کبکها و
کبوترهای صحرائی را شکار میکرد و بعض روزها در کنار دریا
ماهی صید میکرد و با این کار زندگی
خود و زن و بچهاش را
روبهراه میکرد. |
|
One day, in some corner of
the desert next to a mound, this honorable hunter
(literally: Mr. Hunter) had sprinkled some wheat, rice and
millet on top of which he had prepared a trap, that is, a
special hunter's net, the end of the string of which he'd
taken [in hand] and hid [himself] behind the mound and was
sitting, as they say, in "ambush" waiting for the pigeons
which used to graze in that vicinity to fall into his trap. |
یک روز این آقای شکارچی در
گوشهای از بیابان کنار یک تپه قدری گندم و برنج و ارزن پاشیده
بود و دام، یعنی تور مخصوص شکار را روی آن آماده کرده بود و
خودش سر نخ آن را گرفته بود و در پشت تپه پنهان شده بود – به
قول معروف در کمین نشسته بود – و منتظر بود که کبوترهائی که
در آن نزدیکی میچریدند به دام او بیفتند. |
|
After much waiting when
three of the pigeons had come near the trap, suddenly from
behind his head, the hunter heard the sound of the ruckus of
two people who were coming near and talking to eachother
very loudly. The hunter, from the fear that the pigeons
would shy away and would not fall into the trap, at once
hurried himself to those two people and said, "Gentlemen,
for God's sake, don't yell and shout here so that my birds
don't become scared and run away. |
پس از انتظار زیاد که سه تا
از کبوترها به دام نزدیک شده بودند، ناگهان شکارچی از پشت سر
خود صدای داد و فریاد دو نفر را شنید که داشتند نزدیک میشدند
و با صدای بلند باهم گفتگو میکردند. شکارچی از ترس اینکه
کبوترها رم کنند و به دام نیفتند فوری خود را به آن دو نفر
رسانید و گفت: «آقایان، محض رضای خدا در اینجا داد و فریاد
نکنید تا مرغهای من نترسند و فرار نکنند.» |
|
Those two individuals who were
"talabe," that is, they were students in the traditional
seminary schools (madrase-hā), said, "We aren't bothering
anyone, we are talking and discussing about a
subject in which we
have disagreement, and further (ham), this place is God's desert and
talking aloud is free (for all). Here, after all (ke),
no one's child is sleeping
who might be
woken nor is there a bedridden sick man who might be
disturbed!" |
آن دو نفر که «طلبه» بودند،
یعنی دانشجویان مدرسههای قدیم مذهبی بودند، گفتند: «ما با
کسی کاری نداریم، ما داریم در یک مسئلهای که در آن اختلاف
داریم گفتگو و مباحثه میکنیم و اینجا هم بیابان خداست و بلند
حرف زدن آزاد است، اینجا که بچهٔ کسی نخوابیده که بیدار شود یا
آدم مریض بستری نیست که ناراحت بشود!» |
|
The hunter said, "You see,
(ākhar) I have put traps here, and I want to catch pigeons
and they are frightened by your commotion and are escaping,
but if you are quiet, it is possible they will fall into the
trap." |
شکارچی گفت: «آخر من
اینجا دام گذاشتهام و میخواهم کبوتر بگیرم و اینها از سر و
صدای شما میترسند و فرار میکنند ولی اگر ساکت باشید ممکن است
به دام بیفتند.» |
|
The seminary students
answered, "You say we should stop our
business/work, so you can
continue yours? In this case, if you are
ready to also give us two pigeons, we will be
quiet. Otherwise, everyone should
attend to his business, and this place is our place
to study. It is possible you can go
spread your things (actually: wares
exposed for sale, your shop) in
another place." |
طلبهها جواب دادند: «تو میگوئی
ما از کار خودمان دست بر داریم تا تو به کار خودت برسی؟ در این
صورت اگر تو حاضر هستی دو تا کبوتر هم به ما بدهی ساکت میشویم
و گرنه هر کسی باید به
کار خودش برسد و اینجا جای درس خواندن ما
است. ممکن است تو بروی بساط خود را جای دیگر پهن کنی.» |
|
The hunter said, "Dear
gentlemen, you see, I earn a living through trade in goods
and have a number of mouths to feed and must make a living
with the selling of these birds. From morning until now I
have waited that any moment (now) that three pigeons have
come [and] are foraging near the trap and it is possible
they may fall into the trap and if you take two of them and
one stays for me, that won't add up to the daily bread."
|
صیاد گفت: «آقایان عزیز، آخر
من آدم کاسب هستم و چند نفر نانخور دارم و باید با فروش این
مرغها زندگی کنم و از صبح تا حالا انتظار
کشیدهام تا حالا که
سه کبوتر آمدهاند نزدیک تله میچرند و ممکن است به دام بیفتند
و اگر دو تا را شما ببرید و یکی بماند برای من نان نمیشود.» |
|
Those two people answered,
"Every day you do this work, and/but we have not eaten wild game
for ages and because pigeon meat is very much a rarity in
our school, we want to give a party to our friends in school
and today's pigeons are our allotment (fated to us)." |
آن دو نفر جواب دادند:
«تو هر روز این کار را میکنی و ما مدّتهاست گوشت شکار نخوردهایم
و چون گوشت کبوتر در مدرسهٔ ما خیلی تحفه است ما میخواهیم
امروز به دوستان خود در مدرسه مهمانی بدهیم و کبوترهای امروز
قسمت ما است.» |
|
The hunter said, "Oh
(you) just
ones, these wild birds as you know (ke) are not the school's
pigeons, they belong to the desert, also this trap (net) as
you know has not been made by seminary students, my wife has
woven it, also this land as you know is not the school's
endowment, and I don't owe you anything (you do not have any right to my
neck), so why do you want to
bother me?" |
صیاد گفت: «آخر ای خوشانصافها،
این مرغان که کبوتران مدرسه نیستند، مال بیابانند، این دام را
هم که طلبهها نساختهاند، زن من بافته است، این زمین هم که
وقف مدرسه نیست و شما هیچ حقّی به گردن من
ندارید، پس چرا میخواهید
مزاحم بشوید.» |
|
But however much the hunter
pleaded/begged, they did not listen (to their ears it just
did not go), and they said either you must accept that you
also give us two pigeons so that we will be quiet or we
too will become busy with our work and if the birds fly
[away], it does not concern us, and you also have no right
to bother us about our studying and discussion. |
امّا هرچه شکارچی
التماس کرد، به گوش آنها نرفت که نرفت و گفتند یا باید قبول
کنی که دو کبوتر هم به ما بدهی تا ساکت شویم یا ما هم به کار
خودمان مشغول میشویم و اگر مرغها پریدند به ما مربوط نیست و
تو هم حقّ نداری برای درس خواندن و مباحثه کردن ما مزاحم بشوی.» |
Part 1
Next Part>> |