This page contains a text with very literal translation, accompanying audio recordings and vocabulary flashcards.
Excerpt from the Blind Owl

by

Sādeq Hedāyat

Grave of Sādeq Hedāyat in the Père Lachaise cemetery in Paris. Photo courtesy of Niki Atashfaraz http://flickr.com/photos/nikiatashfaraz/

  From The Blind Owl از بوف کور
   

AUDIO ALL

Learn the VOCABULARY
 
   
1 I cautiously picked up the suitcase and placed it in the pit. چمدان را با احتیاط برداشتم و میان گودال گذاشتم -
2 The pit was exactly the size of the suitcase, not a hair's difference,  - گودال درست به اندازهٔ چمدان بود، مو نمیزد،
3 but I wanted to look in it -- in the suitcase, one last time, just one time. ولی برای آخرین بار خواستم فقط یک بار در آن - در چمدان نگاه کنم.
4 I looked around myself, not a soul was in sight, I took the key out of my pocket and opened the lid of the suitcase - دور خودم را نگاه کردم دیاری دیده نمی‌شد، کلید را از جیبم درآوردم و در چمدان را باز کردم -
5  - However, when I pushed back the corner of her black dress, in the middle of the coagulated blood and maggots which were wriggling around on top of each other, I saw two big, black eyes which, without life, were staring at me and my life was drowning in the bottom of these eyes.  - امّا وقتی که گوشهٔ لباس سیاه او را پس زدم در میان خون دلمه شده و کرم‌هایی که درهم می‌لولیدند دو چشم درشت سیاه دیدم که بدون حالت رک زده به من نگاه می‌کرد و زندگی من ته ین چشم‌ها غرق شده بود.
6 Hastily, I closed the lid of the suitcase and poured soil over it. بتعجیل در چمدان را بستم و خاک رویش ریختم
7 Then, by stomping, I made the soil firm. بعد با لگد خاک را محکم کردم،
8 I went and brought some of the scentless, blue, morning glory and planted it on her grave, رفتم از بته‌های نیلوفر کبود بی‌بو آوردم و روی خاکش نشا کردم،
9 Then, I brought some pieces of rock and sand and scattered them over it so that the signs of the grave would be totally eliminated in such a way that no one would be able to distinguish it. بعد قلبه سنگ و شن آوردم و رویش پاشیدم تا اثر قبر بکلی محو بشود بطوریکه هیچکس نتواند آنرا تمیز بدهد.
10 I performed this task so well that even I myself could not pick out her grave from the rest of the ground. بقدری خوب این کار را انجام دادم که خودم هم نمی‌توانستم قبر او را از باقی زمین تشخیص بدهم.
11 When my work was finished, I cast a glance upon myself, I saw my clothes were dusty and torn and black, coagulated blood was stuck to them, کارم که تمام شد نگاهی به خودم انداختم، دیدم لباسم خاک آلود، پاره و خون لخته شده سیاهی به آن چسبیده بود،
12 Two horse flies were flying around me and maggots were stuck to my body which were wriggling - دو مگس زنبور طلایی دورم پرواز می‌کردند و کرم‌های کوچکی به تنم چسبیده بود که درهم می‌لولیدند -
13  - I wanted to wipe the blood stain off the hem of my clothing  - خواستم لکهٔ خون روی دامن لباسم را پاک بـکنم
14 However, no matter much I wetted my sleeve with saliva and rubbed on it, the blood stain spread more and became thicker, امّا هرچه آستینم را با آب دهن تر می‌کردم و رویش می‌مالیدم لکهٔ خون بدتر می‌دوانید و غلیظ‌تر می‌شد،
15 Such that it leaked into my entire body and I felt the cold of the viscosity of the blood on my body. بطوریکه به تمام تنم نشد می‌کرد و سرمای لزج خون را روی تنم حس کردم.
16 It was near sunset, it was drizzling, unwittingly, I picked up [the track of] the wheel of the hearse carriage and started walking نزدیک غروب بود، نم‌نم باران می‌آمد، من بی‌اراده چرخ کالسگه نعش‌کش را گرفتم و راه افتادم
17 As soon as it became dark, I lost the track of the wheel of the hearse carriage, همینکه هوا تاریک شد جای چرخ کالسگه نعش‌کش را گم کردم،
18 Without destination, without thought and aimlessly, I slowly walked in the thick, dense darkness and I didn't know where I would reach بی‌مقصد، بی‌فکر و بی‌اراده در تاریکی غلیظ متراکم آهسته راه میرفتم و نمی‌دانستم که به کجا خواهم رسید
19 Since after her, after I'd seen those big, black eyes in the middle of the coagulated blood, I was walking in a dark night, in a deep night that had encompassed my entire life چون بعد از او، بعد از آنکه آن چشم‌های سیاه درشت را میان خون دلمه شده دیده بودم، در شب تاریکی، در شب  عمیقی که سرتاسر زندگی مرا فراگرفته بود راه می‌رفتم،
20 because the two eyes which were like its light had gone out forever and in this condition, it was all the same to me whether I reach place and shelter or never do. چون دو چشمی که به منزلهٔ چراغ آن بود برای همیشه خاموش شده بود و در ین صورت بریم یکسان بود که به مکان و ماوایی برسم یا هرگز نرسم.
21 Complete silence reigned, it seemed to me that everyone had abandoned me, سکوت کامل فرمانروایی داشت، به نظرم آمد که همه مرا ترک کرده بودند،
22 I took refuge in lifeless beings.  A relationship had been created between me and the current of nature, between me and the deep darkness that had descended in my soul به موجودات بی‌جان پناه بردم. رابطه‌ای بین من و جریان طبیعت، بین من و تاریکی عمیقی که در روح من پایین آمده بود تولید شده بود -
23 This silence is a sort of language which we don't comprehend, from the intensity of the euphoria, my head twirled;  I was overcome with nausea and my legs went limp.  I felt an interminable fatigue within myself.  - ین سکوت یک جور زبانی است که ما نمی‌فهمیم، از شدّت کیف سرم گیج رفت؛ حالت قی به من دست داد و پاهیم سست شد. خستگی بی‌پایانی در خودم حس کردم؛
24 I went in the graveyard next to the road and sat down on a gravestone. رفتم در قبرستان کنار جاده روی سنگ قبری نشستم،
25 I held my head between my hands and was bewildered at my state - سرم را میان دو دستم گرفتم و به حال خودم حیران بودم -
26  -  suddenly, the sound of dry, repulsive laughter caused me to come to  - ناگهان صدای خنده خشک زننده‌ای مرا به خودم آورد،
27 I turned my head and saw a figure whose head and neck were wrapped in a shawl sitting next to me and under his arm, he had something tied in a handkerchief, رویم را برگردانیدم [و] دیدم هیکلی که سرورویش را با شال گردن پیچیده بود پهلویم نشسته بود و چیزی در دستمال بسته زیر بغلش بود،
28 He turned to me and said:

 - Surely you wanted to go to the city, you've lost your way, eh?

 رویش را به من کرد و گفت:
- حتماً تو می‌خواسی شهر بری، راهو گم کردی، هان؟
29 Probably, you're saying to yourself, at this time of night, what business do I have in the graveyard? - لابد با خودت میگی این وقت شب من تو قبرسون چکار دارم -
30  - But never fear, my business is with the dead, my work is gravedigging, it's not a bad job, eh? - امّا نترس، سر و کار من با مرده‌هاس، شغلم گورکنیس، بد کاری نیس[،] هان؟
31 I know all the roads and ditches around here - for example, today I went to dig a grave and this vase turned up from under the ground, do you know, the vase is from Rhages, from the ancient city of Rey, eh?  It's not a fitting gift for such as you, [but] I give it to you, keep it as a keepsake of me.  من تمام راه و چاه‌های اینجا رو بلدم - مثلاً امروز رفتم یه قبر بکنم ین گلدون از زیر خاک دراومد، میدونی گلدون راغه، مال شهر قدیم ری[،] هان؟ اصلاً قابلی نداره، من ین کوزه رو به تو میدم بیادگار من داشته باش.