HOME CONTENTS NEXT PREV POP-UPS TRANSLATION FAQ FLASHCARDS EXTRAS AUDIO HANDWRITING PRINT
۸. لابد دهانش شیرین شد. اما اوقاتش همین جور تلخ بود.
آقا
نشست
رو
صندلی.
حقّش
بود
که
سیگاری
دود
کند.
امّا
به
جای
سیگار
آبنباتی
از
جیبش
درآورد
و
انداخت
تو
دهانش.
عوضِ
مکیدن،
تندتند
جویدش،
کروچکروچ.
لابدّ
دهانش
شیرین
شد.
امّا
اوقاتش
همین
جور
تلخ
بود،
گفت:
-
تو
پدرت
مردهشور
بوده؟
-
نه،
آقا.
-
پدربزرگت
چی؟
-
اون
هم
نبوده،
اصلاً
ایل
و
تبارِ
ما
هیچ
کدوم
مردهشور
نبودن.
-
خودت
وقتی
بزرگ
شدی،
میخوای
مردهشور
بشی؟
-
نه
آقا،
ما
خودمون
از
مردهشور
میترسیم.
-
میخوای
چهکاره
بشی،
با
اون
عقلِ
ناقصت؟
-
هرچه
خدا
خواست.
امّا
بیشتر
دلم
میخواد
نویسنده
بشم.
میانِ
اوقاتتلخی
و
حرص
خوردن،
یکهو
خندید.
دندانهای
چرک
و
زردش،
که
دودِ
سیگارِ
پدرشان
را
درآورده بود
از
زیرِ
سبیلهاش
درآمد.
خندهاش
تلخ
بود
و
صدا
نداشت.
دست
کرد
تو
جیبش
و
دو
تا
آبنباتِ
گنده،
که
بههم
چسبیده
بودند،
درآورد
و
انداخت
تو
دهانش
و
کروچکروچ
جوید.
گفتم:
-
بشینم،
آقا؟
-
نه،
ننشین.
میخوام
امروز
آدمت
کنم.
گفتی
که
میخوام
نویسنده
بشم،
ها؟
-
بله
آقا.
اگر
خدا
خواست.
-
وای
به
حالِ
خوانندههات.
نویسنده
باید
روحِ
لطیفی
داشته باشه،
از
گل
و
گیاه
و
پروانه
و
عشق
و
محبّت
و
گذشت
و
فداکاری
حرف
بزنه،
نه
از
مردهشور
و
قبرکن
و
این
جور
چیزها.
-
من
هم
از
محبّت
و
گذشت
حرف
زدم.
-
محبّتِ
مردهشور،
ها...؟
کتاب
هم
میخونی؟
-
اگر
دستم
برسه،
بله.
-
کتابهای
صادق
هدایت
رو
خوندی؟
-
یکیشونو
تا
نصفه
خوندم،
و
چیزی
سر
درنیاوردم.
گذاشتمش
کنار.
-
اون
همیشه
از
مردهشور،
نعشکش
و
مرده
و
این
جور
چیزها
مینویسه،
تو
آنها
رو
خوندی؟
یکی
از
بچّهها،
از
تهِ
کلاس،
برای
خودشیرینی،
هیزمی
به
تنور
انداخت
و
گفت:
-
همه
جور
کتابی
میخونه،
آقا.
آقا
توپید
بهاش:
-
خفه،
کسی
از
تو
چیزی
نپرسید.
نرمهٔ
گوشم
میسوخت.
بهاش
دست
کشیدم.
سرانگشتم
خونی
شد.
خون
را
با
شستم
پاک
کردم:
-
آقا
بشینم؟
-
نه.
نگفتی
منظورت
از
نوشتنِ
این
مزخرفات
چی
بود.
-
راستش،
میخواستم
چیزی
بنویسم
که
نو
باشه.
به
فکرِ
هیچکس
نرسیده باشه.
میدونستم
همه
از
معلّم
یا
دکتر
و
سرباز
و
این
جور
آدمها
مینویسن،
نخواستم
انشام
مثلِ
آنها
باشه.
-
چرا
نرفتی،
مثلاً
سراغِ
باغبون،
کشاورز؟
مگر
اونها
زحمت
نمیکشن؟
تو
سرما،
تو
گرما،
گندم
میکارن.
گندم
نون
میشه
و
نون
رو
تو
گوساله
میریزی
تو
شکمِ
صابمردهات.
-
حرفِ
شما
کاملاً
درسته.
ولی
کسی
از
کشاورز
بدش
نمیآد.
بهاش
میگن
«خسته
نباشی،
خدا
بهات
برکت
بده.
انشاءالله
محصولت
زیاد
بشه.»
امّا
هیچکس
به
مردهشور
نمیگه
«انشاءالله
کار
و
کاسبیت
رونق
پیدا
کنه،
مشتریهات
زیاد
بشن.»
در صورتی که
همین
کشاورز
آخرش
سر
و
کارش
میافته
دستِ
مردهشور.