HOME   CONTENTS   NEXT   PREV   POP-UPS   TRANSLATION   FAQ   FLASHCARDS   EXTRAS   AUDIO   HANDWRITING   PRINT

۱۶.  باز که نطق کردی!

    بی‌بی صبح، بعد از آن که من، با آن حال و اوضاع، از درِ خانه زده بودم بیرون، شستش خبردار شده بود که حتماً تو مدرسه اتّفاقی افتاده.   راه افتاده بود و اوّلِ صبح رفته بود مدرسه، پیشِ ناظم.   ناظم هم، تو حیاطِ مدرسه، با دستپاچگی جریانِ «مرده‌شور» را براش تعریف کرده بود.   گفته بود که، «کتاب‌های صادق هدایت را خونده و به این روز افتاده.»   بی‌بی هم خیال کرده بود که صادق هدایت همان کتاب‌فروشی است که من مشتریِ پر و پا قرصِ کتاب‌هاش هستم، و آن قیامت را تو بازار راه انداخت.
    به هر حال، رسیدیم دمِ مدرسه.   من می‌ترسیدم بروم تو.   ولی بی‌بی آستینم را کشید و یک‌راست رفتیم تو دفتر، پیشِ آقای مدیر.
    ناظم تو حیاط بود، و با ترکهٔ کذایی‌اش بینِ بچّه‌ها می‌پلکید.
    تو دفتر، روی صندلی نشستم.   آقای مدیر داشت با تلفن حرف می‌زد.   خداخدا می‌کردم که آقای حسینی پشتِ تلفن باشد.   بالاخره هم نفهمیدم با کی حرف می‌زند.   دفترِ انشاء رو میزِ آقای مدیر بود.   صبر کردیم تا حرفِ آقای مدیر تمام شد و گوشی را گذاشت.   هنوز بی‌بی لب تر نکرده بود که از روی صندلی پا شدم.   گفتم:
    - آقا، به جانِ خودتان که می‌خوام دنیا نباشه، من کتاب‌های ناجور...
    آقا پرید میانِ حرفم که:
    - تا به‌ات اجازه ندادن حرف نزن.   تربیت داشته باش.
    - چشم، آقا.
    سرم را انداختم پائین و نشستم.   بی‌بی درآمد که:
    - شما سرمشقی به‌اش بدین، غلط می‌کنه که غیر از اون بنویسه.   اگر نوشت من ضامن.
    آقای مدیر سیگاری آتش داد و گفت:
    - خودش باید بنویسه، مادر.   مگر کلاسِ اوّله که به‌اش سرمشق بدیم؟
    - خودش هم که بنویسه، این جوری از آب درمی‌آد.   یادش بدین که چه بنویسه تا شما خوشتون بیاد.  این هنوز بچّه است.   سرش به سنگِ زمانه نخورده.   بد و خوبِ دنیا رو نمی‌دونه.   خیال می‌کنه هرچه می‌نویسه، خوبه... خدا خیرتون بده، کمکش کنین.   این کسی رو نداره.   انگار کنین فرزندِ خودتونه.
    - کاری از دستِ ما ور نمی‌آد، مادر.   خودت بشین نصیحتش کن.   نذار هر کتابِ مزخرفی رو بخونه، هر چرت و پرتی رو بنویسه و بیاره سرِ کلاس.
    - امان از این کتاب، آقا.   امان.   والله، شما که غریبه نیستین، یه شی صنّاری که از من می‌گیره یا دائیش محضِ رضای خدا می‌گذاره کفِ دستش، عوضِ این که رخت و لباسی بخره، یا چیزی بخره و بخوره، می‌بره صاف می‌ده به این کتاب‌فروش‌ها، اون‌ها هم که می‌بینن صاحبی نداره، هرچه دمِ دستشون می‌آد می‌دن به این که بخونه و مغزش پاک خراب بشه.   من هم، بلانسبتِ شما، کورم، سواد ندارم، چه می‌دونم، چی می‌خونه، چی می‌نویسه.
    بلند شدم و بی‌اجازه گفتم:
    - آقا ما شنیدیم که هر کتابی به یک بار خوندنش می‌ارزه.
    آقا خاکسترِ سیگارش را تو زیرسیگاری تکاند و گفت:
    - باز که نطق کردیهر‌کی همچین حرفی زده غلط کرده.   خیلی از کتاب‌های اراجیف نگاه کردنشون هم صلاح نیست چه رسد به اینکه بخونیش، اون هم تو سن و سالِ تو، که خوب و بد رو نمی‌فهمی.
    بی‌بی چادرش را کشید رو صورتش و آبغوره گرفت، و گفت:
    - هرچه می‌کشم از بخت و اقبالِ خودمه.   آقا می‌خواد، بلانسبتِ شما، شاعر بشه، چه می‌دونم، نویسنده بشه.   والله، ما تو طایفه‌مون همه جور آدمی داشتیم غیر از شاعر و نویسنده... از شما چه پنهون یک عمر خونِ جگر خوردم، بدبختی و نداری کشیدم تا این رو به اینجا رسوندم.   آرزوم به درگاهِ خدا این بود که بتونه تکّه‌ای نون دربیاره و جلوی دوست و دشمن سربلند بشه.   حالا می‌بینم خیر، هرچه رشتم داره پنبه می‌شه.   مردم شانس دارن، آقا.   پسرخاله‌اش فقط چند سال از این بزرگتره، رفته تو اداره‌ای دستش رو بند کرده.   حالا ماه به ماه حقوق می‌گیره، سالی دو دست لباس و دو جفت کفش به‌اش می‌دن.   زندگیش، خدا رو شکر، روبه‌راه شده.   حالا شما به این بگین، شاعر بشه، نویسنده بشه چی گیرش می‌آد؟  پول به‌اش می‌دن؟  کفش و لباس می‌دن؟  وقتی بزرگ شد به‌اش زن می‌دن؟  والله نمی‌دونم دلش به چه خوشه.
    یواش به بی‌بی گفتم:
    - بی‌بی، تو که همیشه از نوشته‌های من خوشت می‌اومد، حالا چی شده که...
    خدا بیامرز، از زیرِ چادر، با آرنجش قایم زد تو پهلوم، که نفسم برید.
    آقای مدیر که دید بی‌بی به دردِ دل افتاده و با حرف‌های نامربوط وقتش را می‌گیرد، بلند شد و رفت دمِ دفتر.   ناظم را صدا زد.

NEXT   PREV