HOME CONTENTS NEXT PREV POP-UPS TRANSLATION FAQ FLASHCARDS EXTRAS AUDIO HANDWRITING PRINT
۱۵. چیزهایی مینویسه که تو قوطی هیچ عطاری نیست
دیدم
هوا
پس
است.
پریدم
رو
چرخ
و
مثلِ
گلوله
زدم
به
چاک.
صدای
پسربچّه
پشتِ
سرم
بود
که
گریه
میکرد
و
فحشهای
ناجور
نثارم
میکرد.
رفتم
تو
چهارسو.
پیچیدم
تو
راسته
بازار.
آفتاب
بالا
آمده بود،
و
از
سوراخِ
سقفِ
بازار
لولههای
نور
پائین
میخزید
و
به
دیوار
میخورد.
بازار
بوی
نم
داشت.
دمِ
دکانها
را
تازه
آب
پاشیده بودند.
بازار
هنوز
خلوت
بود.
از
دکانداری
که
داشت
پیراهنی
را
به
دکانش
آویزان
میکرد
پرسیدم،
«آقا
ساعتِ
چنده؟»
-
بیست
دقیقه
به
نه.
تا
تهِ
بازار
که
میرسیدم
بیست
دقیقه
هم
تمام
میشد.
امّا،
میبایست
یواشیواش
بروم.
سوارِ
چرخ
نبودم.
فکر
کردم،
الآن
بچّهها
سرِ
کلاساند
و
من
همین
جور
علّاف.
بعد،
یادِ
شاگردِ
مسگر
افتادم.
پیشِ
خودم
گفتم،
«عجب
آشی
براش
پختم،
صبح
اوّلِ
بسمالله.
خدا
کنه
اوستادش
زیاد
کتکش
نزنه.»
رسیدم
نزدیکهای
کتابفروشی
که
کمرکشِ
بازار
بود
و
همیشه
ازش
کتاب
میخریدم
و
یا
کرایه
میکردم.
دیدم
دمِ
دکان
شلوغ و پلوغ
است
و
کاسبها
و
رهگذرها
دو
پشته
جمع
شدهاند.
رفتم
جلو،
کله
کشیدم.
صدای
زنی
میآمد
که
جیغ و داد
میکرد.
پشتش
به
من
بود.
صدا
آشنا
بود.
بیبی
بود.
یکهو،
عینِ
مجسمه،
خشکم
زد.
بیبی
کجا،
اینجا
کجا؟!
بیبی
داشت
ناله
و
نفرین
میکرد
و
به
پیرِمردِ
کتابفروش
بد
و
بیراه
میگفت:
-
خدا
ذلیلت
کنه،
مرد.
تو
بچّهٔ
منو
از
راه
بهدر
کردی،
با
اون
کتابهای
کوفتیت.
کتابهای
جلوی
دکانِ
پیرِمرد
را
پخش و پلا
میکرد
و
یکبند
جیغجیغ
میکرد.
به
هیچکس
مجال
نمیداد
حرف
بزند.
-
چرا
این
کتابها
رو
میدی
بچهٔ
من
بخونه
مغزش
خراب
بشه؟
خیال
کردی
این
بچّه
صاحب
نداره؟
کتابِ
کلفتی
برداشت
و
میخواست
بزند
تو
سرِ
پیرِمرد،
جلوش
را
گرفتند،
میگفت:
-
تو
باعث
و
بانی
شدی
که
بچهٔ
منو
از
مدرسه
بندازن
بیرون.
خدا
از
سرِ
تقصیراتت
نمیگذره.
پیرِمرد
پاک
خودش
را
باخته بود:
-
من...
من
باعث
و
بانی
شدم؟
اصلاً
معلوم
هست
که
طرفِ
حسابت
کیه؟
چرا
بیخودی
شلوغش
میکنی!
-
طرفِ
حسابِ
من
تویی،
تو.
خودتو
به
اون
راه
نزن،
اسمِ
تو
صادق...
صادق
نمیدونم
چی؟
-
صادق
کیه،
مادر؟
-
خودم
بیست
بار
دیدم
بچّهام
یه
شی
یه
شی
پول
جمع
کرد
و
آورد
و
داد
به
تو.
ازت
کتاب
گرفت.
تو
بیچارهاش
کردی.
دیوونهاش
کردی.
آوارهاش
کردی
که
خدا
تکّهتکّهات
کنه.
از
سن و سالت
خجالت
بکش.
اون
کتابها
رو
دادی
به
بچّهٔ
من
بخونه
که
چی
بشه؟
میخواستم
بروم
جلو،
روم
نمیشد،
از
بیبی
هم
میترسیدم.
دلم
میخواست
ببینم
آخرش
چه
میشود.
پیرِمرد
مات و مبهوت
مانده بود
که
چه
بگوید.
بیبی
دست
از
کتابها
برداشته بود
و
زده
بود
زیرِ
گریه.
پارچهفروشی
که
داشت
معرکه
را
تماشا
میکرد
آمد
جلو،
پیشِ
بیبی.
-
مادر،
این
بیچاره
که
اسمش
صادق
نیست.
بیبی
همان
جور
که
گریه
میکرد
گفت:
-
صادق
هدایته.
حالا
یادم
اومد،
خودشه.
کتابهای
همین
رو
خونده
بیچاره
شده.
زده
به
سرش،
معلّمشون
گفت
چیزهائی
مینویسه
که
تو
قوطیِ
هیچ
عطاری
نیست،
رفته
از
زندگیِ
لیلا
مردهشور
داستان
نوشته
برده
سرِ
کلاس
خونده.
میگن
همهاش
زیرِ
سرِ
اینه.
بچّهمو
از
این
رو
به
اون
رو
کرده.
پارچهفروش
درآمد
که:
-
یه
کتابفروش
اون
سرِ
بازار
هست.
کنارِ
دیوار
بساط
داره،
کتابهاشو
میچینه
کنارِ
دیوار.
خودشه،
برو
با
اون
دعوا
کن.
شاید
اون
صادق
هدایت
باشه.
پیرمردِ
کتابفروش
تازه
حالیاش
شد
که
قضیه
از
چه
قرار
است.
اوقات تلخیاش
وانشست
لبخندی
زد
و
چشمش
را
با
کفِ
دست
خاراند
و
گفت:
-
کربلائی
اون
که
تو
دنبالش
میگردی،
نویسنده
بود
و
چند
سال
پیش
عمرشو
داده
به
شما.
ما
هم
کتابهای
اون
رو
تا
حالا
نیاوردیم
که
بفروشیم.
برو
بپرس،
ببین
کی
کتابهاشو
داده
به
بچّهات
که
بخونه.
یقهٔ
همون
رو
بچسب.
بیبی
نشسته
بود
و
گریه
میکرد.
پشیمان
شده بود:
-
حالا
نمیدونم
بچّهام
کجا
رفته.
چهکار
میکنه؟
اصلاً
غیبش
زده.
بالاخره،
دل
را
یکدل
کردم
و
از
لای
جمعیّت
رفتم
جلو،
بازوی
بیبی
را
گرفتم:
-
بلند
شو،
بیبی.
من
جائی
نرفتم.
بیخودی
هم
تو
بازار
پیِ
صادق
هدایت
نگرد.
آبروریزی
هم
نکن.
بیبی
که
نگاهش
به
من
افتاد،
اوّل
توپید
بهام
که،
«کدوم
گورت
بودی؟
چرا
مدرسه
نرفتی؟»
و
بعد
بازوم
را
گرفت
و
کشید،
«بریم
مدرسه.»
راه
افتادیم،
جمعیّت
نگاهمان
میکرد.
با
اشارهٔ
سر
از
پیرِمردِ
کتابفروش
عذرخواهی
کردم.
و
رفتیم.