HOME CONTENTS NEXT PREV POP-UPS TRANSLATION FAQ FLASHCARDS EXTRAS AUDIO HANDWRITING PRINT
۱۴. جوری نگاهم کرد که انگار لولو خورخوره دیده
«دو
ساعت
دیگه.»
از
این
و
آن
میپرسیدم
«ساعت
چنده؟»
و
تو
خیابان،
سوار
بر
چرخ،
میرفتم.
میبایست
وقت
را
بکشم،
تا
سرِ
موقع
بروم
پیشِ
آقای
مدیر.
میدانستم
که
حرفِ
آقای
حسینی
حرف
است
و
حتماً
به
مدیر
تلفن
میکند.
امّا،
تهِ
دلم
خالی
بود،
میترسیدم
یادش
برود.
بچّه مدرسهایها
کتاب
و
کیف
به
دست
به
مدرسه
میرفتند
و
من
حیران
و
سرگردان
تو
خیابانها
و
کوچهها
پلاس
بودم.
میخواستم
بروم
مدرسه،
و
آنجا
بایستم
و
انتظار
بکشم.
امّا،
ترسیدم
که
چشمِ
بچّهها
بهام
بیفتد
و
آبروم
برود.
دلم
هوای
مدرسه،
هوای
کلاس
کرده بود.
کتاب
و
دفترم
به
دستهٔ
چرخ
چسبیده بود.
کشها
کتاب
و
دفتر
را
روی
دستهٔ
چرخ
نگه
داشته بودند.
از
جلوی
چند
مدرسه
رد
شدم.
بچّهها
تکتک
و
دستهدسته
میرفتند
تو.
ناظم
گفته بود،
«فردا،
مدرسه
نیا.»
بیخودی
تو
خیابانها
میگشتم
و
به
چرخ
رکاب
میزدم.
دکاندارها،
دکانها
را
باز
میکردند.
خاک و خلِ
جنسهاشان
را
میتکاندند،
و
به
در
و
دیوار
آویزانشان
میکردند.
پیرِمردی
لباسِ
مشکی
پوشیده بود
و
تندتند
تو
پیادهرو
میرفت،
قیافهاش
به
معلّمها
میخورد.
-
آقا،
ساعتِ
چنده؟
پیرمرد،
دستپاچه
بود.
جواب
نداد.
باز
پرسیدم:
-
آقا،
ساعتِ
چنده؟
سر
برگرداند.
کتاب
و
دفترم
را جلوی
چرخم دید.
گفت:
-
الآن
زنگ
میخوره،
تند
برو.
نگفت
«ساعتِ
چند
است»
گفت
«تند
برو.»
وقت
کند
میگذشت.
دلم
میخواست
به
پیرِمرد
بگویم
«مرا
از
مدرسه
بیرون
کردهاند»
امّا،
او
رفته بود
و
پیچیده بود
تو
کوچهای.
بازار
خوب
بود.
جان
میداد
برای
کشتنِ
وقت.
چند
دکان
و
خرت و پرتش
را
نگاه
میکردم.
وقت
مثلِ
تیر
میگذشت.
رو
همین
حساب
پیچیدم
تو
بازارِ
مسگری.
پسربچّهای،
قدِ
خودم،
که
رختهای
شندرهپندره
و
صورت
و
دستهای
پرچرک
داشت
و
دمپایی
لاستیکی
پاش
بود،
داشت
زور
میزد
و
دیگِ
گندهٔ
مسیِ
سنگینی
را
از
دکان
بیرون
میآورد
و
میگذاشت
دمِ
در.
ایستادم
و
نگاهش
کردم.
یکهو
دلم
ریخت
پائین.
به
خودم
گفتم،
«مجید،
از
مدرسه
که
انداختنت
بیرون،
میشی
عینِ
این.
از
فردا
پس
فردا
بیبی
دستتو
میگیره
و
میآره
در
یکی
از
این
دکونها»
و
بعد،
از
خودم
بدم
آمد،
و
تو
دلم
گفتم، «
مجید،
تو
آدمِ
گندی
هستی.
خاک
بر
سرت
کنن.
مگر
این
بچّه
چه
کرده
که
این
جور
نگاش
میکنی؟
اگر
میگذاشتن
درس
بخونه
تورو
میگذاشت
تو
جیبِ
کوچکش.»
از
چرخ
پیاده
شدم.
چرخ
را
تکیه
دادم
به
دیوار.
و
با
خودم
گفتم،
«بد
نیست
تمرینی
بکنم.»
رفتم
جلو:
-
سلام،
میخوای
کمکت
کنم؟
سرِ
دیگ
را
گرفتم.
جوری
نگاهم
کرد
که
انگار
لولو خورخوره
دیده.
گفت:
-
تو
کی
هستی؟
-
آدمی
مثلِ
تو.
سینیِ
مسیِ
گندهای
را
آوردم
بیرون،
و
گفتم:
-
شما
اینجا
شاگرد
نمیخواین؟
پوزخند
زد.
جوابم
را
نداد.
پاهاش
را
نگاه
کردم
که
از
زورِ
سرما
سرخ
شده بود،
ردِ
دمپایی
روی
پاهای
لاغر
و
پرچرک
و
کوچولوش
افتاده بود.
اسادش
آمد.
بد عنق
بود.
توپید
بهاش
که:
-
این
کیه؟
و
اشاره
کرد
به
من.
شاگرد
گفت:
-
نمیدونم،
نمیشناسم.
استاد
کشیدهای
شتلق
خواباند
تو
صورتِ
شاگرد.
-
چند
بار
بگم،
وقتی
من
نیستم
هرکس
و
ناکسی
رو
نگذار
بیاد
تو
دکون؟