HOME   CONTENTS   NEXT   PREV   POP-UPS   TRANSLATION   FAQ   FLASHCARDS   EXTRAS   AUDIO   HANDWRITING   PRINT

۱۳.  دارم دق می‌کنم

     صبح، تاریک و روشن، بی‌بی داشت سرِ حوض دست‌نماز می‌گرفت که از خواب پریدم، پا شدم.   کارهام را کردم.   بی‌بی هنوز سرِ جانماز بود.   چرخم را برداشتم و از خانه زدم بیرون، ناشتا.   تا بی‌بی آمد صداش را بلند کند که «کجا می‌ری؟»  از خمِ کوچه رد شدم و رفتم.   یک راست رفتم دمِ خانهٔ آقای حسینی، معلّمِ قبلیِ انشاء.   از لای در نگاه کردم دیدم پرنده تو خانه‌شان پر نمی‌زند.   ایستادم.   هوا حسابی روشن شده بود که برقِ آقا را از تهِ کوچه‌شان دیدم.   پالتوئی تنش بود، نان خریده بود و داشت می‌آمد.   خوشحال شدم.   رفتم جلوش:
    - سلام آقای حسینی، صبحِ شما بخیر
    - سلام، چطوری مجید؟   چه شده از این طرف‌ها؟
    - هیچی همین جوری، اومدم سلامی بهتون بکنم
    - صبح به این زودی
    - دلم براتون تنگ شده بود، شما که دیگه مدرسهٔ ما نمی‌آئین
    - خیلی ممنون که به فکرِ من بودی
    می‌خواستم یک جوری سرِ حرف را باز کنم امّا نمی‌دانستم که چه جوری.   دنبالش رفتم تا دمِ خانه‌شان، گفت:
    - بیا تو، صبحونه خوردی؟
    - نه آقا، میل ندارم.
    - به نظرم ناراحتی.   گرفتاری برات پیش اومده؟
    بی‌اختیار آستینش را گرفتم:
    - آقا، دستم به دامنتون، بیچاره شدم.   منو از مدرسه بیرون کردن.
    - چرا...؟  چه‌کار کردی که بیرونت کردن؟
    - انشاء نوشتم، آقا.   آقای ناظم خوشش نیومد.   کتکم زد و بعد گفت فردا مدرسه نیا.   بی‌بی باید بره پرونده‌مو بگیره.
    - عجب!   مگر چی نوشته بودی؟
    جریانِ «مرده‌شور» و «گوساله» را برایش تعریف کردم.   خندید و گفت، «کارِ درستی نکردی، ها
گفتم:
    - اگر شما بودین، اگر خوشتون هم نمی‌اومد گذشت می‌کردین.   نصیحتم می‌کردین.
    نرم و مهربان گفت:
    - حالا ناراحت نباش.   کاری است که شده.   تو زندگی از این چیزها خیلی پیش می‌آد.   تو که می‌خوای نویسنده بشی باید خیلی چیزها رو بدونی و تحمّل کنی.   نترس خواستن ازت زهرِ چشم بگیرن.   بیا تو، با هم صبحونه بخوریم.   دیرم می‌شه.
    - آقا، صبحونه نمی‌خوام.   فکری به حالم بکنین.   کاری کنین که پای بی‌بی به مدرسه نرسه.   آبروم می‌ره.
    - من به مدیرتون تلفن می‌کنم.   غصّه نخور.   همه‌چیز حل می‌شه، به امیدِ خدا.
    - آقا، ناظم رو چه جور راضی کنیم؟  دارم دق می‌کنم، آقا.
    - دنیا که به آخر نرسیده.   مدیر از زندگیت خبر داره.   ناظم تازه اومده، او با ناظم حرف می‌زنه.
    - کی برم مدرسه، آقا؟
    - حدودِ دو ساعت دیگه.   من باید با مدیرتون حرف بزنم.   بعد، برو پیشِ خودش.   آدمِ خوب و دل‌‌رحمیه.
    - خدا عمرتون بده، آقا.   اگر نویسنده شدم داستانی می‌نویسم و توش می‌گم که شما آدمِ خوبی بودین.
خندید و گفت:
    - ناظم‌تون هم آدمِ خوبی است اگر سختگیر نباشه نمی‌تونه مدرسه رو اداره کنه.
    - آقا!  اصلاً اهلِ ادبیات نیست.
    - خب!  نباشه، همه که نباید مثلِ تو خیال‌پرداز باشن و به شعر و داستان علاقه داشته باشن.
    دست زد به شانه‌ام.   تعارف کرد که نان بخورم.   تکّه‌ای از نانِ تازه‌اش کندم و گذاشتم تو دهانم. آقا رفت تو.
    خوشحال بودم.   نان خوردم و تو کوچه به چرخ رکاب زدم و رفتم.

NEXT   PREV