HOME CONTENTS NEXT PREV POP-UPS TRANSLATION FAQ FLASHCARDS EXTRAS AUDIO HANDWRITING PRINT
۱۲. کتاب آدمو خیالاتی میکنه
آمدم
تو
اتاق،
رختخوابم
را
انداختم
و
رفتم
زیرِ
لحاف.
لحاف
را
کشیدم
رو
سرم
که
چشم
تو
چشمِ
بیبی
نیفتد.
گوشهام
را
گرفتم
که
صداش
را
نشنوم.
برایم
از
روز
روشنتر
بود
که
اگر
چشمش
تو
چشمم
بیفتد
و
بام
حرف
بزند،
همه
چیز
را
از
زیرِ
زبانم
بیرون
میکشد،
و
آن
وقت
قشقرقی
راه
میاندازد
که
آن
سرش
ناپیداست.
هرچه
بیبی
گفت،
«بیا
شام
بخور،
چایی
بخور»
جوابش
را
ندادم.
هیچچیز
از
گلوم
پائین
نمیرفت.
-
پس
پا
شو،
بشین.
مشقهاتو
بنویس.
کتاب
بخون.
حال
و
حوصلهٔ
نشستن
نداشتم.
پهلوهام
درد
میکرد.
ذقذق
میکرد،
همان
جائی
که
آقا
لگد
زده بود.
پروندهام
را
میدیدم
که
زیرِ
بغلِ
بیبی
است
و
دارد
از
مدرسه
بیرون
میآید
و
من
هم
دنبالش
میدوم.
کمرِ
بیبی
از
زورِ
خجالت
و
غصّه
خم
شده.
از
زیرِ
لحاف
صدای
گریهٔ
بیبی
را
شنیدم.
هقهق
میکرد.
سرم
را
از
زیرِ
لحاف
درآوردم:
-
چیه،
بیبی.
چرا
گریه
میکنی؟
-
به
تو
چه.
-
بیبی،
چیزی
نشده.
فقط
یک
خرده
سرما
خوردم،
سرم
درد
میکنه.
بیبی
حرف
نزد.
همین
جور
هق و هق
میکرد
و
دماغش
را
بالا
میکشید.
باز
سرم
را
کردم
زیرِ
لحاف.
بیبی
بلند
شد.
رفت
قلیانش
را
چاق
کرد
و
آمد.
نشست
بالای
سرم،
و
کرکر
قلیان
کشید.
گریهام
گرفته بود.
تو
چشمهام
اشک
جمع
شد.
از
دو
طرفِ
چشمهام
میریخت
پائین،
راه
میکشید
و
میآمد
تو
گوشهام،
گفتم:
-
بیبی،
باور
کن
هیچ
اتّفاقی
نیفتاده.
بیبی
لبش
را
از
نیِ
قلیان
برداشت.
صدای
کرکرِ
قلیان
وا نشست.
آرام
و
با
التماس
گفت:
-
نکنه،
بلائی
سرِ
دائیات
اومده.
تو
خبر
شدی
و
به
من
نمیگی؟
بگو،
راحتم
کن.
بلند
شدم.
تو
رختخواب
نشستم:
-
بیبی،
به
جانِ
خودت،
دائی
چیزیش
نشده.
گفت:
-
تو
با
این
کارهات،
نمیدونی
چه
به
روزِ
من
میآوری،
دلم
هزار
راه
میره.
فکر
و
خیال
ولم
نمیکنه.
دیدم
اگر
همین
جور
لب
از
لب
وا نکنم،
همه
چیز
را
رک
و
راست
نگویم،
بندهٔ
خدا
تا
صبح
خوابش
نمیبرد
و
پاک
دقمرگ
میشود.
دلم
براش
کباب
شد.
پاک
وا مانده بودم
که
چه
کنم.
اگر
بروز
میدادم
که
مرا
از
مدرسه
انداختهاند
بیرون،
واویلا.
میبایست
خر
بیارم
و
باقالی
بار
کنم.
بیبی،
آن
موقعِ
شب،
شور
و
شیونی
راه
میانداخت
که
همه
اهلِ
محل
خبردار
میشدند،
و
اگر
دندان
روی
جگر
میگذاشتم
و
لام تا کام
حرف
نمیزدم،
فکر
و
خیالهای
ناجورِ
پدرش
را
درمیآورد.
بیبی
به
قلیانش
پک
میزد.
هرهر
اشک
میریخت
و
سر
تکان
میداد.
خدا
میداند
که
چه
خیالهایی
میکرد.
سرم
را
کردم
زیرِ
لحاف.
صبر
کردم
تا
صدای
کرکرِ
قلیانش
خوابید.
آرام
و
با
بغض
گفتم:
-
بیبی،
باید
برام
کفشِ
فوتبال
بخری.
انگار
صدام
از
تهِ
چاه
بالا
میآمد.
حتم
نداشتم
که
بیبی
حرفم
را
شنیده
یا
نشنیده
گفتم:
-
میخوام
فوتبال
بازی
کنم.
باید
برام
پیراهن
و
شورتِ
ورزشی
بخری،
میخری؟
جوابم
را
نداد.
همین
جور
تند
و
تند
قلیان
میکشید،
بلند
گفتم:
-
من
نمیخوام
دیگه
پخمه
باشم،
توسری
بخورم.
دیگه
کتاب
نمیخونم.
کتاب
آدمو
خیالاتی
میکنه،
پخمه
میکنه.
گوشهٔ
لحاف
را
پس
زدم،
صورتِ
بیبی
را
نگاه
کردم.
همان
جور
که
قلیان
میکشید،
گفت:
-
تو
مدرسه
گفتن
که
تو
پخمهای؟
جوابش
را
ندادم.
معلوم
میشد
که
از
صرافتِ
فکر
و
خیالهای
ناجور
افتاده است.
دنبالهٔ
حرفش
را
گرفت:
-
خودت
هوس
کردی
که
کفشِ
فوتبال
داشته باشی،
یا
تو
مدرسه
گفتن؟
گفتم:
-
تو
باید
بیایی
مدرسه.
دیگر
حرف
نزدم.
او
حرف
زد،
از
زمین
و
زمان
گفت،
دردِ
دل
کرد.
نصیحت
کرد
و
گفت:
-
آدم
نباید
بابتِ
این
چیزها
معرکه
راه
بیندازه.
من
فکر
میکردم
آیا
چه
اتّفاقی
افتاده.
رفته بودم
زیرِ
لحاف.
گلوم
داشت
از
زورِ
گریه
میترکید.
میترسیدم
بلند
بلند
گریه
کنم.
میترسیدم
بیبی
ته و توی
قضیه
را
دربیاورد
و
من
همه
چیز
را
بریزم
رو
دایره،
و
آن
وقت
پناه
بر
خدا
از
حال
و
روزِ
بیبی!
آن
شب،
تا
نزدیکِ
سحر،
پلک
نزدم.
همین
جور
چشمهام
باز
بود.
مثلِ
مردهٔ
گناهکار
هی
پهلو
به
پهلو
شدم
و
عذاب
کشیدم.
فکر
کردم
و
فکر
کردم.
داشتم
دیوانه
میشدم.
یکهو،
نصفِ
شب
بلند
شدم
و
تو
رختخواب
نشستم
و
بلند
گفتم:
-
بیبی،
بیبی
من
نمیخوام
نویسنده
بشم
و
کتاب
بنویسم،
نمیگذارند
هرچه
میخوام
بنویسم.
امّا،
بیبی
خواب
بود
و
صدای
مرا
نشنید.
اتاق
ظلمات
بود.
صدای
نفسهای
آرامِ
بیبی
میآمد.