HOME CONTENTS NEXT PREV POP-UPS TRANSLATION FAQ FLASHCARDS EXTRAS AUDIO HANDWRITING PRINT
۱۷. هم زورم میآمد و هم روم نمیشد
آقای
ناظم
آمد.
توپش
پر
بود
و
ترکه
تو
دستش
بالا
و
پائین
میرفت،
نشست
رو
صندلی،
رو
به
روی
من
و
بیبی.
بیبی
با
چشم
و
ابرو
اشارهای
بهام
کرد
که
بروم
دستِ
ناظم
را
ببوسم.
هم
زورم
میآمد
و
هم
روم
نمیشد.
خودم
را
زدم
به
آن
راه،
و
گوشهٔ
سقف
را
نگاه
کردم
که
گچش
ریخته بود
و
تارِ
عنکبوت
چسبیده بود.
آقای
مدیر
رو
کرد
به
ناظم:
-
این
دفعه
ببخشین،
اجازه
بدین
بره
سرِ
کلاس.
-
باید
کتباً
بنویسه
که
سرِ
کلاس
هر
مزخرفی
رو
نخونه
و
نظمِ
کلاس
و
مدرسه
رو
حفظ
کنه.
بیبی
گفت:
-
هرچه
بخواین
مینویسه،
اصلاً
بگیرین
تا
میخوره
بزنینش.
امّا،
از
مدرسه
بیرونش
نکنین
که
بدبخت
میشه.
خدا
عمرتون
بده.
آقای
ناظم
پا
شد
و
صفحهٔ
سفیدی
از
روی
میز
برداشت
و
اشاره
کرد
به
من
که
«بیا،
بنویس.»
قلمی
از
جیبم
درآوردم
و
ناظم
گفت
و
من
نوشتم:
«اینجانب
در
حضورِ
مادرم
قول
میدهم
که
از
این
به
بعد
چیزی
را
ننویسم
که
بر
خلافِ
نظم
و
انضباطِ
کلاس
باشد
و
از
درهم
ریختنِ
کلاس
خودداری
نمایم
و
نسبت
به
معلّمین
بیاحترامی
نکنم.
اگر
این
چیزها
را
رعایت
نکردم
آنها
حق
دارند
مرا
از
مدرسه
اخراج
نمایند.»
آقای
ناظم
گفت:
-
حالا
زیرشو
امضا
کن.
امضا
بلد
نبودم.
اسمم
را
نوشتم
و
یک
دایره
کشیدم
دورش،
بعد
ناظم
اشاره
کرد
به
بیبی
که،
-
مادر،
شما
هم
زیرش
انگشت
بزنین.
سرِ
انگشتِ
بیبی
را
با
نوکِ
خودنویس
جوهری
کرد
و
بیبی
انگشتش
را
زد
زیرِ
«قولنامه.»
ناظم
«قولنامه»
را
برداشت
و
گفت:
-
ما
این
رو
میگذاریم
تو
پروندهات،
وای
به
حالت
اگر
برخلافش
عمل
کنی!
بیبی
گفت،
«غلط
میکنه،
که
خلاف
عمل
کنه.
قیمهقیمهاش
کنین.»
بیبی،
تو
حیاطِ
مدرسه،
چادرش
را
کشیده بود
رو
صورتش،
روش
را
تنگ
گرفته بود،
و
از
میانِ
بچّهها
رد
میشد.
رفت
از
درِ
مدرسه
بیرون،
و
من،
دفترِ
انشاء
به
دست،
دویدم
طرفِ
کلاس.
NEXT PREV