HOME   CONTENTS   NEXT   PREV   POP-UPS   TRANSLATION   FAQ   FLASHCARDS   EXTRAS   AUDIO   HANDWRITING   PRINT

۱۰.  نمی‌خواستم این جوری بشود

    کلاس چنان ساکت بود که اگر مورچه‌ای رو دیوار راه می‌رفت صدای پاش می‌آمد.   بچّه‌ها همین جور نگاه می‌کردند.   چهل پنجاه جفت چشم.   لابد، انتظار می‌کشیدند که من فحشی بدهم و ببینند آقای ناظم چه جوری دمار از روزگارم درمی‌آورد.   شاید هم دلشان هوای فحش دادن کرده بود.   امّا، جرأت نمی‌کردند و می‌خواستند من حرفِ دلشان را بزنم.   جگرشان خنک شود و خودشان در امن و امان باشند.   آقا از لال شدنم کفرش بالا آمد.   ترکه را بالا برد و گفت:
    - فحش بده، گوساله!
     یکهو، چیزی تو کله‌ام جرقه زد.   خوشحال شدم.   گز نکرده پاره کردم و همین جور قضاقورتی گفتم:
    - گوساله
    آقا داد کشید:
    - گوساله؟!
    - بله، آقا.   «گوساله» فحشِ خوبیه، آبرومنده.   هم خیلی زشت نیست هم شخصیّتِ آدمِ داستان رو نشون می‌ده.   تو داستان هم می‌تونه بیاد.
    آقا به خودش گرفت.   به تریجِ قباش برخورد.   نمی‌خواستم این جوری بشود.   خیلی بد شد.   کاش فحشِ ناجوری داده بودم و «گوساله» نمی‌گفتم.   آقا هم نامردی نکرد، به جای ترکه پایش را بلند کرد و لگدِ جانانه‌ای زد تو آبگاهم.   نزدیک بود بخورم زمین، خودم را نگه داشتم.   درد تو پهلوم پیچید.   آقا می‌خواست کله‌ام را بکند.   صداش را انداخت تو گلوش:
    - من... من آدمِ بی‌تربیتی هستم، ها؟  گو... گو... سا...  باقیِ حرفش را خورد.   دست گرفتم به پهلوم:
    - آقا... آقا به جونِ بی‌بی‌ام منظوری نداشتم.   هیچ فحشِ دیگه‌ای به نظرم نرسید که بتونم جلوی شما بگم.   فکر نمی‌کردم کار بدتر می‌شه صدای درِ کلاس آمد.   «مش‌رضا» فرّاشِ مدرسه سرش را آورد تو:
    - آقا... زنگو بزنم؟
    آقا دندان قروچه رفت:
    - بزن!
    مش‌رضا رفت.   آقا دفترِ انشام را ازم گرفت:
    - فردا صبح مدرسه نمی‌آیی.   به اولیات بگو، بیان پرونده‌ات رو بگیرن.   هر گوری خواستن ببرنت
    جیلینگ... جیلینگ... جیلینگ... زنگ خورد.   بچّه‌ها کلاس را به‌هم ریختند.   آقا رفت بیرون.   دفترِ انشام دستش بود.   دویدم دنبالش.
    - آقا... آقا... ما رو ببخشین، دیگه از این جور چیزها نمی‌نویسیم.   حالا ما چه کار کنیم، آقا؟
    - گفتم که، به اولیات بگو بیان مدرسه.
    - ما اولیاء نداریم آقا، مادربزرگ داریم، که او هم، دور از جونِ شما، پاش درد می‌کنه.   نمی‌تونه بیاد.
    - اگه کسی نمی‌تونه بیاد، خودت پرونده‌تو بگیر، گورتو گم کن.
    بچّه‌ها دورمان جمع شده بودند.   آقا از میانِ بچّه‌ها راه را باز کرد و رفت تو دفتر.   هرچه دنبالش دویدم و عزّ و جزّ کردم، بی‌فایده بود.
    دمِ دفتر وایستادم.   از پشتِ شیشهٔ پنجره کله کشیدم و تو دفتر را نگاه کردم.   دیدم آقا دفترم را گذاشت رو میزِ آقای مدیر، و انشام را نشانش داد.   آقای مدیر کمی خواند و لبخند زد.   بچّه‌ها دورم را گرفته بودند و متلک بارانم می‌کردند.   بعضی‌ها هم دلشان به حالم سوخت.
    همان جور که از شیشه تو دفتر را نگاه می‌کردم، دیدم که انشام بینِ معلّم‌ها دست به دست می‌گردد.   معلّم‌ها نیش‌شان تا بناگوش باز شده بود.   یکی‌شان بنا کرد به بلند بلند خواندن و بقیه خندیدند.   مش‌رضا جلوشان چای می‌گرفت.   چای خوردند و خندیدند.

NEXT   PREV