پلیس، یه مستی رو در راه دید و یقهاش رو گرفت. | محتسب، مستی به ره دید و گریبانش گرفت |
مست بهش گفت: رفیق، این پیراهنه، افسار نیست. | مست گفت: ای دوست، این پیراهن است، افسار نیست |
پلیس گفت: مستی. همینه که تلوتلو میخوری. | گفت: مستی، زان سبب افتان و خیزان میروی |
مست گفت: مشکل، راه رفتن نیست. این راهه که صاف و هموار نیست. | گفت: جرم راه رفتن نیست، ره هموار نیست |
پلیس گفت: باید تو رو تا خونهٔ قاضی ببرم. | گفت: میباید تو را تا خانهٔ قاضی برم |
مست گفت: برو، صبح بیا. قاضی که نصفشب بیدار نیست. | گفت: رو صبح آی، قاضی نیمهشب بیدار نیست |
پلیس گفت: خونهٔ فرماندار نزدیکه. میریم اونجا. | گفت: نزدیک است والی را سرای، آنجا شویم |
مست گفت: از کجا معلوم که فرماندار تو خونهٔ میفروش نباشه؟ | گفت: والی از کجا در خانهٔ خمّار نیست؟ |
پلیس گفت: تا وقتی به رئیس پلیس خبر بدیم، در مسجد بخواب. | گفت: تا داروغه را گوئیم در مسجد بخواب |
مست گفت: مسجد که جای خواب مردم بدکار نیست. | گفت: مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست |
پلیس گفت: یه پولی به ما بده و خودتو خلاص کن. | گفت: دیناری بده پنهان و خود را وا رهان |
مست گفت: رشوه دادن، شرعی نیست. | گفت: کار شرع کار درهم و دینار نیست |
پلیس گفت: به عنوان غرامت، لباست رو از تنت درمییارم. | گفت: از بهر غرامت جامهات بیرون کنم |
مست گفت: لباسم پوسیده. جز یه ذره تار و پودش، چیزی نمونده. | گفت: پوسیده است، جز نقشی ز پود و تار نیست |
پلیس گفت: حواست نیست. کلاهت افتاده. | گفت: آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه |
مست گفت: مهم اینه که آدم عقل تو سرش باشه. بیکلاهی که عار نیست. | گفت: در سر عقل باید، بیکلاهی عار نیست |
پلیس گفت: خیلی مشروب خوردی. از خودت بیخود شدی. | گفت: می بسیار خوردی زان چنین بیخود شدی |
مست گفت: ای یاوهگو، حرف کم و زیاد خوردن نیست. | گفت: ای بیهودهگو حرف کم و بسیار نیست |
پلیس گفت: باید هشیاران مردم مست را شلاق بزنند. | گفت: باید حد زند هشیارمردم مست را |
مست گفت: یه هشیار بیار. اینجا کسی هشیار نیست. | گفت: هشیاری بیار، اینجا کسی هشیار نیست. |