باران
خیلی سرد بود. آسمان بود.
باد تندی . کاوه و بهرام از مدرسه . به خانه میرفتند.
آنها از سرما .
بهرام گفت: «الآن
باران میآید.»
ناگهان باران شدیدی گرفت. قطرههای باران به سرعت
فرود میآمدند. کاوه و بهرام آب شدند. مردی خیابان بود. او چتر بزرگی
داشت. او تاکسی بود. کاوه و بهرام
زیر چتر مرد رفتند.
به زودی یک تاکسی رسید. آنها سوار شدند.
گفت: «باران خیلی میبارد!»
بهرام جواب : «امشب من منتظر برف . هوا خیلی سرد است.»
کاوه گفت: «جانمی جان، من برف را خیلی دوست دارم. از الآن خودم را برای برفبازی میکنم.